یک شب ملا توی چاه نگاه می کرد که یکدفعه چشمش به عکس ماه افتاد.
با خودش گفت: ای وای، ماه دارد غرق می شود، باید نجاتش بدهم.
بلافاصله چنگکی در آب انداخت تا ماه را نجات بدهد اما چنگک زیر سنگبزرگی در ته چاه گیر کرد.
ملا هر چه زور زد نتوانست آن را بالا بکشد. بالاخره طناب پاره شد وملا از پشت روی زمین افتاد و لنگش به هوا رفت که یکدفعه ماه را درآسمان دید.
با خودش گفت: عیبی ندارد، درسته زمین خوردم اما عوضش توانستم ماه را نجات بدهم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطلب ,
داستانهاي طنز ,
داستانهاي مختلف ,
,
:: برچسبها:
ملانصرالدین ,
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1188
|
امتیاز مطلب : 291
|
تعداد امتیازدهندگان : 81
|
مجموع امتیاز : 81